خوب همینجور که از اسم پستم معلومه میخوام راجع به تصادفی که برام اتفاق افتاد بنویسم و غیبت طولانی که داشتم بخاطر تصادفم بوده.

اول بگم که حیوانات استرالیایی رو هیچوقت دست کم نگیرید و همیشه جدی بگیرید چون من اهمیت ندادم به این موضوع و برای خودم و خانواده مشکلاتی به وجود اومد که در ادامه میگم. در استرالیا پرنده ای بنام مگپای زندگی میکنه که در اواخر اگست و تا سپتامبر کاملا وحشی میشه و به خاطر اینکه تو فصل جفت گیریشونه و برای حمایت از تخم ها شون و لانه شون به ادمها حمله میکنه و هرساله جراحات زیادی در سرتاسر استرالیا بخاطر حمله مگپای به وجود میاد جراحاتی از جمله زخم شدن سر و صورت تا کوری چشم و افتادن از دوچرخه و اسکرتر و تا مرگ حتی. در سپتامبر 2019 درسرتاسر استرالیا 1570 مگپای اتکت ثبت شده که چندتاشون به مرگ انسان ختم شده. مراقبت از این مورد اینه که تو ماه سپتامبر بدون کلاه و عینک نباشید و اسکوتر و دوچرخه سواری هم نکنید چون بیشتر صانحه ها برا کسایی که ride میکردن بوده.

خوب حالا برا من چه اتفاقی افتاد.

28 آگست بود که من با اسکوتر داشتم میرفتم دنبال دخترم از مدرسه بیارمش (اسکوتر معمولی نه برقی) در یک شیب بودم که مگپای بمن حمله کرد و من ترسیدم و تعادلم از روی اسکوتر بهم خورد و چون رو شیب بودم زمین خوردم و غلت خوردم تا پایین شیب و سه جای فکم شکست، شانه چپم شکست و 4 تا دندان از دندانهام شکستن و یه عالمه بخیه در قسمتهای مختلف صورتم و کبودی و جراحت روی دستها و پاهام (البته اینا رو بعد از کلی عکس گرفتن فهمیدیم)

پایین شیب به هوش اومدم و چون تو خیابون خودمون زمین خوردم خلوت بود و اونموقع ظهر کسی تو خیابون نبود که دیدم چندتا از همسایه هامون دویدن به طرفم اصلا نمیدونم چند دقیقه این اتفاق افتاد و چقدر بی هوش بودم تا همسایه ها اومدن ( نکته ای که همینجا دیدم لطف و مهربونی ادمها بود من سر و صورتم خونی بود و خانمه همسایه با اینکه اصلا من رو ندیده بود و نمیشناخت همینطور صورتم رو با دستمال تمیز میکرد و رو قسمتهای خونی دستمال میزاشت تا از خونریزی جلوگیری کنه... محبت رو تو اون لحظه از ادمهای غریبه ای احساس کردم که اصلا نمیشناختمون فقط تو یک خیابان بزرگ همه مون زندگی میکردیم تنها وجه مشترکم باشون همین بود) بعد یکیشون رفت از تو پارکینگ ماشینش رو اورد که کمکم کنن تو این فاصله اون یکی بمن گفت که شماره همسرت رو بده بش زنگ بزنم و همزامان مرد همسایه با ماشینش رسید و خواست دستم رو بگیره که بلند شم تا متوجه شد درد دارم دیگه اصلا تکونم ندادن . همسرم از یکی از اقایون درخواست کرد که به امبولانس زنگ بزنن تا خودش برسه و در این فاصله همسرم زنگ زد به مدرسه دخترم و توضیح داد که من تصادف کردم و دخترم رو ببرن تو دفتر مدرسه تا همسرم برسه اونا هم اصلا به دخترم چیزی نگفتن و بچه رو بردن تو دفتر و بش گفتن بابات میاد دنبالت نه مامانت و براش دونات خریدن باشیر و چندتا شیرینی که بچه مشغول بشه.

امبولانس رسید و دوتا پرستار کاملا حرفه ای خیلی یواش من رو بلند کردن گذاشتن رو تخت امبولانس و یک چیزی شبیه لوله دادن دستم که توی اون تنفس کنم باعث میشد دردم کم بشه فکر کنم یکمی مواد بی حسی از طریق تنفس به بدنم وارد میشد ... بعد بردنم بیمارستان شهرمون و دکتر اورژانس اومد بالا سرم و اولین کاری که کرد از سر تا پا رو X-ray گرفتن و سیتی اسکن از مغزم گرفتن تا شکستگی ها مشخص بشه و پیشونیم رو بخیه زدن و سر و صورتم رو تمیز کردن که دخترم خون خونی نیبنه من رو. تا بیمارستان پذیرشم کرد و عکسها و اسکنها رو گرفتن هنوز همسرم نرسیده بود چون محل کارش70 کیلومتر با شهر محل زندگیمون فاصله داره و تو بیمارستان یکی نپرسید کارت مدیکیر داری یا نه بیمه خصوصی داری یا نه اصلا با چه ویزایی تو استرالیا هستی ... فقط به عنوان یک انسان تصادف کرده بمن رسیدگی کردن و کارهای لازمه از دید پزشک رو انجام دادن تا همسرم رسید....

ادامه در پست بعدی.....

لحظه به لحظه اون روز فقط محبت انسانها و سیستمی که به چه خوبی به یک انسان رسیدگی میکنه تو ذهنم ثبت میشد و تمام حرفهایی که همیشه قبل از مهاجرتم به استرالیا راجع به خارجی ها شنیده بودم که حتی اگه بمیری گوشه خیابان کسی بهت اهمیت نمیده. برخورد همسایه ها و هم دردی و کمکشون ، رفتار پرستار و پزشک امبولانس و رفتار پرسنل بیمارستان همه و همه بمن این حس رو داد که تو غریب نیستی درسته تو استرالیا بدنیا نیومدی ولی این ادمها همه هموطنم هستن چون تو اون لحظه محبت و کمک تک تکشون رو کاملا حس کرده بودم. 

من عاشق استرالیام بخاطر مردمش