انسان جدید
8 سال پیش ی سفر داشتم تایلند با آقای همسر، تو اون سفر یک روز رفته بودیم یکی از جزیره های نزدیک پاتایا و چون همه مسافرا از صبح رفته بودن جزیره و آب بازی و تفریح تا عصری ک یکی یکی سوار کروز میشدن برگردن همه خسته بودن و تقریبا اکثریت با ایس کافی یا ایس تی بدست سوار کروز میشدن در این بین کنار صندلی ما یک پسری آلمانی نشسته بود و طول مسیر برگشت یک کتاب دستش بود و داشت میخوند... اون صحنه برای من خیلی جالب بود چون تو فرهنگ من کتابخونی تقریبا فراموش شده بود چه برسه بعد از یک روز ک از صبح تفریح کردی و خسته هستی بشینی کتاب بخونی تا برگردی هتل
درکی نسبت ب صحنه ای که میدیدم نداشتم.
زندگی می گذشت و من سفرهای بیشتر و بیشتری ب خارج از ایران داشتم و میدیم مردم بعضی کشورها از هر لحظه وقتشون برای مطالعه استفاده میکنن.
وقتی پرث اومدیم هم همینطور، مردم تومترو و اتوبوس اکثرا کتاب بدست و مشغول مطالعه...کم کم خجالت میکشیدم از خودم ک چرا من جز اون دسته افرادی هستم ک موبایل دستمه نه کتاب...البته بعضیها هم موبایل بدست مثل من
با گذشت زمان تصمیم گرفتم تو کتابخونه عضو بشم و ببینم چ خبره... چندین بار تصمیم گرفتم کتاب بگیرم از کتابخونه و بخونم ولی هربار ک میرفتم تو قسمت رمانها گیج میزدم ک من چی انتخاب کنم..چندبار کتاب میگرفتم می اومدم خونه بیشتر از 5 صفحه نمیخوندم... شرم ندارم ک بگم 2 بار هم کتاب نوجوانها رو از کتابخونه گرفتم چون فکر میکردم ک شاید بخاطر سطح زبانم و اینکه انگلیسی زبان دومم است نمیتونم رمانهای بزرگترها رو بخونم ولی این راه هم به جایی نرسید و من سردرگم بین دو فرهنگ بودم فرهنگی ک خودم داشتم کتاب نخوندن و فرهنگی ک دوست داشتم بگیرم ،کتاب خوندن هر روز
در روزهای آخری ک پرث بودم با یکی از دوستام بیرون بودم که اونم مهاجرت کرده بود به استرالیا البته حدود 7 سال پیش و قبل از استرالیا چندیدن کشور دیگه بوده البته ایرانی نیست این شخص و یک انسان جهان دیده و با اطلاعات و قابل احترام برا من بود ک صحبت از کتاب خوندن شد و از من پرسید کتاب میخونی و من ماجرا رو براش گفتم ک هر سری ک میخوام کتاب بخونم گیج میزنم ک چی انتخاب کنم و درنهایت ناکام از انتخاب اون کتاب ناخوانده برگشت میخوره به کتابخانه و اون بمن گفت ک 2 یا 3 روزی یک کتاب تمام میکنه و من شوک زده چطور ممکنه ک تو سرکاری و بچه هم داری و 2 یا 3 روز یک کتاب ک البته اشاره کرد برای سیو وقت کتاب صوتی میخونه و من متوجه شدم یک سری از آدمهای اطرافم تو خیابان ک هندزفری ب گوش هستن ممکنه کتاب گوش میدن نه الزامن موزیک
و من باز احساس کردم خیلی پرتم از دنیای امروزی. او بمن چندتا کتاب معرفی کرد ک با خوندنشون احساس خوب داشتم و الان خوندن جزی از کارهای هر روزم شده و خیلی ممنونم از اون دوست علی رقمی ک میدونم اون هیچوقت ب وبلاگ من سر نمیزنه (با اینکه میدونه وبلاگ دارم ولی چون فارسی بلد نیست میگم) ولی خوشحالم ک یک دوست دربهای کتاب خونی رو بروی من باز کرد و ازش تشکر هم میکنم هرسری ک بش مسیج میدم لیست جدید بده بم از کتابها. میدونم این تغییر رو میخواستم و اینقدر ناامید نشدم از شکستهایی ک در انتخاب کتاب میخوردم و حتی به لِوِل نوجوانها رفته بودم شاید کتاب پیدا کنم و نشد و الان دلیلش رو میدونم ک این دنیای کتاب اینقدر وسیع است ک تا طبع کتابخونیت رو تو فرهنگ انگلیسی پیدا کنی زمان میبره ولی نشد نداره برا من ک شد.