به نظر شما همه آدمها بعد از مهاجرت تغییر میکنن یا فقط بعضیهاشون؟ به نظرمن بعضیها فقط تغییر میکنن ...یک عده هستن ک مغزشون و فکرشون رو میبندن به روی دنیا و از تغییر میترسن و این باعث میشه هر روز ک بزرگتر میشن فقط بزرگ شده باشن و نه اینکه با بزرگ شدن ذهنشون هم باز تر و دنیا دیده تر بشن ...مواردی از این چنین آدمها سراغ دارم و در گوشه و کنار میبینم ک طرز فکرشون با 5 سال پیش اصلا تغییری نکرده. من اعتقاد دارم یک فرهنگ، یک جامعه، یک انسان ... اصلا یک کامل نیست همیشه ترکیب باعث کامل شدن میشه. ی موردی ک میخوام بش اشاره کنم در قالب جمله ای است که همیشه تو پستهام هم گفته بودم درسته ما فرهنگمون( فرهنگ ایرانی) زیباست ولی دلیل بر کاملی اون نیست و نقطه ضعفهایی هم داریم همینطور ک فرهنگ غرب کامل نیست و نقطه ضعفهایی داره و چه خوب میشه منه مهاجر ک تو فرهنگ خودم بزرگ شده و الان تو فرهنگ غرب زندگی میکنم ترکیبی از خوبیهای این دوفرهنگ برای خودم بسازم. یه مثال میزنم ک دیدگاهم واضح تر بشه.

8 سال پیش ی سفر داشتم تایلند با آقای همسر، تو اون سفر یک روز رفته بودیم یکی از جزیره های نزدیک پاتایا و چون همه مسافرا از صبح رفته بودن جزیره و آب بازی و تفریح تا عصری ک یکی یکی سوار کروز میشدن برگردن همه خسته بودن و تقریبا اکثریت با ایس کافی یا ایس تی بدست سوار کروز میشدن در این بین کنار صندلی ما یک پسری آلمانی نشسته بود و طول مسیر برگشت یک کتاب دستش بود و داشت میخوند... اون صحنه برای من خیلی جالب بود چون تو فرهنگ من کتابخونی تقریبا فراموش شده بود چه برسه بعد از یک روز ک از صبح تفریح کردی و خسته هستی بشینی کتاب بخونی تا برگردی هتل   درکی نسبت ب صحنه ای که میدیدم نداشتم.

زندگی می گذشت و من سفرهای بیشتر و بیشتری ب خارج از ایران داشتم و میدیم مردم بعضی کشورها از هر لحظه وقتشون برای مطالعه استفاده میکنن.

وقتی پرث اومدیم هم همینطور، مردم تومترو و اتوبوس اکثرا کتاب بدست و مشغول مطالعه...کم کم خجالت میکشیدم از خودم ک چرا من جز اون دسته افرادی هستم ک موبایل دستمه نه کتاب...البته بعضیها هم موبایل بدست مثل من   با گذشت زمان تصمیم گرفتم تو کتابخونه عضو بشم و ببینم چ خبره... چندین بار تصمیم گرفتم کتاب بگیرم از کتابخونه و بخونم ولی هربار ک میرفتم تو قسمت رمانها گیج میزدم ک من چی انتخاب کنم..چندبار کتاب میگرفتم می اومدم خونه بیشتر از 5 صفحه نمیخوندم... شرم ندارم ک بگم 2 بار هم کتاب نوجوانها رو از کتابخونه گرفتم چون فکر میکردم ک شاید بخاطر سطح زبانم و اینکه انگلیسی زبان دومم است نمیتونم رمانهای بزرگترها رو بخونم ولی این راه هم به جایی نرسید و من سردرگم بین دو فرهنگ بودم فرهنگی ک خودم داشتم کتاب نخوندن و فرهنگی ک دوست داشتم بگیرم ،کتاب خوندن هر روز  در روزهای آخری ک پرث بودم با یکی از دوستام بیرون بودم که اونم مهاجرت کرده بود به استرالیا البته حدود 7 سال پیش و قبل از استرالیا چندیدن کشور دیگه بوده البته ایرانی نیست این شخص و یک انسان جهان دیده و با اطلاعات و قابل احترام برا من بود ک صحبت از کتاب خوندن شد و از من پرسید کتاب میخونی و من ماجرا رو براش گفتم ک هر سری ک میخوام کتاب بخونم گیج میزنم ک چی انتخاب کنم و درنهایت ناکام از انتخاب اون کتاب ناخوانده برگشت میخوره به کتابخانه و اون بمن گفت ک 2 یا 3 روزی یک کتاب تمام میکنه و من شوک زده چطور ممکنه ک تو سرکاری و بچه هم داری و 2 یا 3 روز یک کتاب ک البته اشاره کرد برای سیو وقت کتاب صوتی میخونه و من متوجه شدم یک سری از آدمهای اطرافم تو خیابان ک هندزفری ب گوش هستن ممکنه کتاب گوش میدن نه الزامن موزیک و من باز احساس کردم خیلی پرتم از دنیای امروزی. او بمن چندتا کتاب معرفی کرد ک با خوندنشون احساس خوب داشتم و الان خوندن جزی از کارهای هر روزم شده و خیلی ممنونم از اون دوست علی رقمی ک میدونم اون هیچوقت ب وبلاگ من سر نمیزنه (با اینکه میدونه وبلاگ دارم ولی چون فارسی بلد نیست میگم) ولی خوشحالم ک یک دوست دربهای کتاب خونی رو بروی من باز کرد و ازش تشکر هم میکنم هرسری ک بش مسیج میدم لیست جدید بده بم از کتابها. میدونم این تغییر رو میخواستم و اینقدر ناامید نشدم از شکستهایی ک در انتخاب کتاب میخوردم و حتی به لِوِل نوجوانها رفته بودم شاید کتاب پیدا کنم و نشد و الان دلیلش رو میدونم ک این دنیای کتاب اینقدر وسیع است ک تا طبع کتابخونیت رو تو فرهنگ انگلیسی پیدا کنی زمان میبره ولی نشد نداره برا من ک شد.