روزها در گذرن و ما آماده سفر و چمدانها بسته...فقط یک حس عجیب دارم حسی که فکر نمی کردم بمن دست بده. من از وقتی شروع به لاج کرده بودیم همش در استرس شب خداحافظی در فرودگاه بودم هروقت مامانم رو میدیدم یا باهاش تلفنی صحبت می کردم بغض گلوم رو می گرفت ولی الان بیشتر از 2 هفته است چنان آرامشی دارم که انگار نه انگار همون بهاره قبلی هستم.مامانم رو میبینم نه اون به روی من میاره که دارم ترکشون می کنم و نه من حتی به روی خودم هم نمی ارم.دیگه لحظه خداحافظی در فرودگاه یک کابوس نیست برام انگار یک چیز عادی و حل شده است.الان 2 هفته است که از بغضهای پنهانیم برای ترک خانواه ام خبری نیست.نمی دونم این حس یک ری اکشن است یا نه ولی خیلی از همسفرام و دوستام که این راه را تجربه کرده بودند تجربه ای کاملا متفاوت بامن داشتند.

نمی دونم این حس تا کی با من است ولی امیدوارم تا لحظه فرودگاه همینقدر قوی باشم                        

+ نوشته شده توسط Bahareh در جمعه پانزدهم اسفند ۱۳۹۳ و ساعت 0:37 | آرشیو نظرات